هر كس در سفر، عزيزى دارد، نگران اوست و در انتظار خود جدّى بوده و هرگز حاضر به فراموشى آن نخواهد بود. مسؤوليت يك چشم به راه چيست؟ جز آن كه به ياد او سركند و زندگى را در ياد يارش سپرى گرداند؟ مسافرى كه از آن سخن مىگويم داراى ويژگيهاى خاصّى است او در يك موقعيّت بزرگى قرار دارد كه تاريخ بشر در تجديد آن عاجز مىباشد و تقويم ديروز و امروز و فردا چنين خاطرهاى را به ياد نمىآورد و لذا وظيفه من ايجاب مىكند تا به وسعت مقام در اين جستجو و رهگيرى، همه وجودم را وقف نمايم و تمام استعداد و احساس و اعصاب و افكارم را بسيج كنم تا كه شرمنده ي آن ستاره ي آسمان خلقت نگردم. من مىخواهم شرح اين هجران بنويسم تا با اشكهايم به خوانندگان داستانم بفهمانم كه در فراق عزيزم چه كشيدهام و چگونه دلم پرخون شده و چرا آه سرد از قلب داغم بيرون مىآيد و زندگى پريشانى پيدا كردهام؛ پس به قصّه جانكاهم توجّه نماييد.
من از وقتى كه به دنيا آمدهام همواره غريب و تنها بودهام؛ غربت من بخاطر آن است كه آشناى ايمان و اخلاقم را نيافتهام و هرگز نتوانستهام حقيقت آرزوهايم را بيان دارم؛ محرم اسرارم او بوده زيرا كه خودش راز من است؛ هرگز معلّمى نيافتهام كه الفباى آفرينش را تعليمم دهد و اوست كه اين منصب را از خداى گرفته است؛ ساختمان وجودم نياز به آب و غذاى ديگرى دارد؛ آبى از جويبار كوثر و غذايى از ماوراى طبيعت كه آن نيز از سفره اين مهربان قيّم به دست مىآيد؛ تنم را ميكروبهاى نامرئى، تهديد كرده و هم اكنون در بستر احتضار به سر مىبرم و چشمهايم به دستهاى شفابخش او خيره گشته؛ روحم در معرض تهاجمات اصوات شيطانى خسته شده و محتاج يك نوازش روحبخش روانكاو هستى است؛ در جنگل دنيا، بىحافظ و ناصر، شاهد غرّش درّندگان هستم كه اى مصلح موعود، نعرههاى مستانه حيوانات انساننما را خود پاسخ بده. در دينم سرگردانم كه هدايت و سعادت را نيابم چرا كه همه درها را زدهام و راه را نيافتهام؛ تمام فرمولهاى اعتقادى را تمرين نمودهام امّا به اثرات درونىاش نرسيدم؛ پس او را كه تجلّى مكتب حقّه است مىطلبم تا كه دستم بگيرد و از اين جنگ هفتاد و دو ملّت رهايىام دهد و من كه طالب غيبم او را كه حقيقت غيب است مىجويم كه خبرهاى داغ، در پشت پرده مادّيّت است و من اسير نگاشتههاى اين تقدير ناخواندنى هستم و براى خروج از سياهى جهل كه گريبان منِ زندانى خاك را گرفته به سويش پر مىگشايم كه اى آفتاب هفت آسمان و اى فروغ هفت زمين، به دادم برس كه نفَسهاى آخرين را مىكشم.
آرى تراژدى غمانگيز يك مسافر از كاروان نور جدا شده چنين است كه همسفر محبوب را مىطلبم تا كه به روز و شبم معنا دهد و حيرت و حسرت را از من دور سازد؛ هزاران سال از وعدهاى كه خداوند به انسانها داده مىگذرد و در خيال تحقّق آن، عاشقان عارف، جان باختند و آخرين نفَس را با ذكر آن معشوقِ مفقود، كشيدند و من نيز به غير او نخواهم و نگويم و نجويم و عرض حال چنين دارم كه:
به د ر يـــا بنگـــرم د ر يـا تو بينـم ************** به صحرا بنگرم صحرا تو بينم
به هر جا بنگرم،كوه و در و دشت ************** نشـان از روى رعناى تو بينم
من از وقتى كه به دنيا آمدهام همواره غريب و تنها بودهام؛ غربت من بخاطر آن است كه آشناى ايمان و اخلاقم را نيافتهام و هرگز نتوانستهام حقيقت آرزوهايم را بيان دارم؛ محرم اسرارم او بوده زيرا كه خودش راز من است؛ هرگز معلّمى نيافتهام كه الفباى آفرينش را تعليمم دهد و اوست كه اين منصب را از خداى گرفته است؛ ساختمان وجودم نياز به آب و غذاى ديگرى دارد؛ آبى از جويبار كوثر و غذايى از ماوراى طبيعت كه آن نيز از سفره اين مهربان قيّم به دست مىآيد؛ تنم را ميكروبهاى نامرئى، تهديد كرده و هم اكنون در بستر احتضار به سر مىبرم و چشمهايم به دستهاى شفابخش او خيره گشته؛ روحم در معرض تهاجمات اصوات شيطانى خسته شده و محتاج يك نوازش روحبخش روانكاو هستى است؛ در جنگل دنيا، بىحافظ و ناصر، شاهد غرّش درّندگان هستم كه اى مصلح موعود، نعرههاى مستانه حيوانات انساننما را خود پاسخ بده. در دينم سرگردانم كه هدايت و سعادت را نيابم چرا كه همه درها را زدهام و راه را نيافتهام؛ تمام فرمولهاى اعتقادى را تمرين نمودهام امّا به اثرات درونىاش نرسيدم؛ پس او را كه تجلّى مكتب حقّه است مىطلبم تا كه دستم بگيرد و از اين جنگ هفتاد و دو ملّت رهايىام دهد و من كه طالب غيبم او را كه حقيقت غيب است مىجويم كه خبرهاى داغ، در پشت پرده مادّيّت است و من اسير نگاشتههاى اين تقدير ناخواندنى هستم و براى خروج از سياهى جهل كه گريبان منِ زندانى خاك را گرفته به سويش پر مىگشايم كه اى آفتاب هفت آسمان و اى فروغ هفت زمين، به دادم برس كه نفَسهاى آخرين را مىكشم.
آرى تراژدى غمانگيز يك مسافر از كاروان نور جدا شده چنين است كه همسفر محبوب را مىطلبم تا كه به روز و شبم معنا دهد و حيرت و حسرت را از من دور سازد؛ هزاران سال از وعدهاى كه خداوند به انسانها داده مىگذرد و در خيال تحقّق آن، عاشقان عارف، جان باختند و آخرين نفَس را با ذكر آن معشوقِ مفقود، كشيدند و من نيز به غير او نخواهم و نگويم و نجويم و عرض حال چنين دارم كه:
به د ر يـــا بنگـــرم د ر يـا تو بينـم ************** به صحرا بنگرم صحرا تو بينم
به هر جا بنگرم،كوه و در و دشت ************** نشـان از روى رعناى تو بينم
منبع : كتاب حكيم
اثر : آيت الله سيد حسين كاظميني بروجردي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر